مرثيه سرايي براي «شاهرخ مسكوب» در وطني كه آرزويش را داشت
تهران _ 25
فروردين 1384_
ميراث خبر
گروه فرهنگ:
دفتر پژوهشهاي
فرهنگي با
همكاري خانه
هنرمندان
ايران براي
زنده ياد «شاهرخ
مسكوب»
بزرگداشت
برگزار مي كند.
مسكوب،
نويسنده و
فعال فرهنگي
روز سه شنبه 23
فروردين در
پاريس با
زندگي وداع
كرد. قرار است
در مراسم
بزرگداشت او
داريوش
شايگان و
رامين
جهانبگلو سخن
بگويند. هنوز
اسامي ساير
سخنرانان و
جزئيات باقي
مراسم مشخص
نشده است.
مسكوب در سال 1303
در بابل به
دنيا آمد و در 13
سالگي همراه
خانواده خود
به اصفهان كوچ
كرد.آشنايي او
با ادبيات
اروپا از طريق
ترجمه هاي
آثار هوگو ،
لامارتين و
شاتو بريان
صورت گرفت.مسكوب
در سال 1324 وارد
دانشكده حقوق
دانشگاه
تهران و در سال
1328 فارغ
التحصيل شد.
فعاليت سياسي
ضد سلطنت وي
باعث شد تا در
دهه 30 گرفتار
بند شود و سال
ها در تبعيد ،
زندگي كند. اين
مراسم يادبود
روز هفتم
ارديبهشت در
خانه
هنرمندان
برپا مي شود.
وي بعد از
انقلاب به
پاريس مهاجرت
كرد و در آنجا
تا آخرين
لحظات حيات به
فعاليت هاي
ادبي خود
ادامه داد.
مراسم يادبود
مسكوب، روز
هفتم
ارديبهشت در
خانه
هنرمندان
برپا مي شود.
از روانشاد شاهرخ مسكوب
گروه فرهنگ ـ
ميراث خبر :
گذشته از دين،
«تاريخ» ملي ما
نيز در شرق و
شمال شرق
تدوين ميشود
و سپس در تمام
كشور و در باور
همگان راه مييابد.
پادشاهان
افسانهاي
اوستا،
پيشداديان و
كيانيان به
صورت
پادشاهان
واقعي و
تاريخي درميآيند
و سرگذشتشان،
در دوره پارتها،
با داستانهاي
پهلوانان
پيوند ميخورد
و در اين ميان
از كارنامه
سياوش و
كيخسرو و گيو و
گودرز و رستم
زال و نامآوران
ديگر، «تاريخ»
ملي ما فراهم
ميآيد. تاريخ
واقعي يا
تاريخ «تاريخي»
ما (مادها و
هخامنشيان و
جانشينان به
جز اسكندر) از
ياد ميرود و
تاريخ افسانهاي
جاي آن را ميگيرد.
در اين دوره
استقلال
ايران در مغرب
از سلوكيان
بازستانده و
در مشرق در
برابر هجومهاي
پيدرپي
كوشانيان و
بيابانگردان
نگهداري ميشود.
در تمام دوره
پارتها و
ساسانيان،
نزديك به هزار
سال ما يا
گرفتار تاخت و
تاز كوچكنان
شمال شرقي
هستيم و يا جنگ
با دولت
نيرومند روم
در مغرب و سپس
دشمني و ستيز و
گريز عربها
در جنوب غربي.
تاريخ ما – دست
كم تا آنجا كه
به بيرون از
مرزهايمان
مربوط ميشود
– در كشمكش با
اين دشمنان
تحقق ميپذيرد.
به موازات اين
واقعيت
تاريخي،
تاريخ «حماسي –
ملي» ما (كه چون
حماسي است
تنها در نبرد و
چون ملي است در
نبرد با
دشمنان كشور
هستي ميپذيرد)
در جنگ با همين
دشمنان، اما
در بازتابي
ديگر شده و
افسانهوار،
شكل ميگيرد.
فريدون با
تقسيم جهان
ميان ايرج (ايران)
و سلم (روم) و
تور (توران)
كشورها را
ايجاد ميكند
و نبردهاي
ايران و توران
به خونخواهي
ايرج، سرآغاز
تاريخ حماسي
ماست. منتهي
چون از دوره
ساسانيان عربها
نيز به عنوان
دشمنان تازه
به ميدان
آمدند،
پيروزي بر
آنان نيز به
تاريخ حماسي
ما راه يافت و
فريدون با
تباه كردن
مظهر آنان –
ضحاك تازي – به
صورت پادشاهي
فرهمند و جهانبخش
درآمد.
اگر پارس و
خراسان را چون
دو پايگاه و دو
لنگر تاريخ
ايران در نظر
آوريم،
ساسانيان كه
از مردم پارس
بودند به
دشمني به ضد
پارتها
برخاستند.
نياي اردشير
رييس معبد
آناهيتاي
استخر و اين
شهر زاد بوم
ساسانيان و
مركزي ديني و
سياسي بود.
استخر در چند
كيلومتري
پاسارگاد و
تخت جمشيد است
و ساسانيان
اگر چه اين «جمشيد»
افسانه يا
هخامنشيان را
نميشناختند،
اما همين قدر
ميدانستند
كه آنها از
درياي روم تا
درياي هند را
به زير فرمان
داشتند و
اردشير بعد از
پانصد سال
خواستار
ايجاد همان
فرمانروايي
اين نياكان
دور شد و
شاهنشاهي بار
ديگر از
سرزمين پارس
برآمد.
شهر بابل كه
زماني يكي از
پايتختهاي
كورش بود مقام
سياسي خود را
به سلوكيه داد
و سپس در دوره
پارتها
تيسفون جاي آن
را گرفت.
ساسانيان پس
از استخر و
جنديشاپور (در
كنار شوش)
سرانجام باز
تيسفون را به
پايتختي
زمستاني
برگزيدند و در
زمان عباسيان،
بغداد نزديك
ويرانههاي
تيسفون بنا شد.
از آن
روزگاران دور
تا امروز، اين
شهرها هر يك در
كنار يا به جاي
يكديگر، همگي
در منطقه
جغرافيايي
واحدي، در
جنوب غرب فلات
ايران، در
جلگه بينالنهرين
بر سر راه
مديترانه و
خليجفارس و
هندوستان جاي
داشتهاند.
عضدالدوله
ديلمي نيز كه
خود را
شاهنشاه ميناميد
و از تبار
خسروان
ساساني ميدانست،
در شيراز و سپس
در بغداد به
تخت مينشست،
در كنار
پاسارگاد،
تختجمشيد،
استخر و
تيسفون. باري
شمال شرق و
جنوب غرب فلات
ايران به علت
موقع
جغرافيايي
خود نقش اساسي
در تكوين و
ادامه تاريخ
ما داشتهاند؛
بيآنكه
بخواهيم
اهميت سياسي،
نظامي و ديني
شمال غرب،
كشور پادشاهي
ماد و به قولي
زادگاه زرتشت،
مأواي مغان
باستاني و آتش
پادشاهان
ساساني، بر سر
راه دربند
قفقاز و
گذرگاه يونان
و روم، يعني
آذربايجان را
از ياد ببريم.
از همان ابتدا
از اين دو
سرچشمه تاريخ
ما داد و ستدي
دو سويه كوير
مركزي ايران
را اكثرا از
شمال دور زده و
به سوي هم
روانه بودهاند.
حتي زماني كه
كار به رقابت
ميكشيد،
ساسانيان كه
به ضد پارتها
خود را جانشين
خاطره محو
هخامنشيان ميپنداشتند،
در عمل وارث
همان پارتها
درآمدند. در
دوره اسلامي
نيز همچشمي
سياسي و تبادل
فرهنگي
همزمان عراق و
جبال را با
خراسان كه
مركز نهضتهاي
ملي و جداييخواه
بود ميدانيم.
ايران به دست
اعراب از جنوب
غرب گشوده شد.
خلافت
عباسيان به
ياري ابومسلم
و سپاه خراسان،
به دشمني با
خلافت دمشق (كه
بخش «رومي»
خلافت اسلامي
پنداشته ميشد)،
در همان منطقه
و با آداب و
آيين دربار
ساساني
استوار شد.
خوزستان و
فارس در كنار
بغداد، مركز
خلافت، جا
گرفتند. اما
اندكي پيشتر
از پيدايش ادب
فارسي در
خراسان، كتابهاي
ديني
زردشتيان به
زبان پهلوي در
فارس تدوين شد
و بازماندگان
موبدان و
دانندگان
دانش و آيين
گذشتگان در
همين اقليم
بودند.
اما از سوي
ديگر ادب
فارسي از
خراسان به
فارس رفت.
درباره منشأ
زبان دري
تاكنون نظريههاي
گوناگون و گاه
متضادي ابراز
شده. قدر مسلم
آن است كه زبان
ما، آنچنان كه
از نامش برميآيد،
از فارس ميآمده
اما سرچشمه
فارسي دري
خواه از فارس
باشد يا نه،
ادب فارسي –
مانند آيين
زرتشت در
گذشتههاي
دورتر از
خراسان آغاز
شد و به تدريج
تمام ايران را
در بر گرفت و
از جمله سبك
عراقي جاي سبك
خراساني را
گرفت، سعدي و
حافظ در پي
رودكي و
فردوسي آمدند
و خاندان
مولانا از بلخ
به قونيه رفت،
از
ماوراالنهر
به روم!
در اين بررسي
كوتاه مجال
پرداختن به
اهميت خراسان
«دارالمرز»
براي خلافت
اسلامي بغداد
نيست. سفر
هارون به آن
ديار و ماندن
مأمون در مرو و
بازگشت وي به
عراق و گشودن
بغداد و نشستن
به جاي پدر به
ياري مردان
خراسان، نقش
دودمانهاي
خراساني از
طاهريان و
برمكيان و آل
سهل و ديگران
در دربار
خلافت و جز
اينها را ميتوان
فقط به عنوان
چند نمونه
يادآوري كرد،
ولي توجه ما
بيشتر به نقش
بنيانگذار
خراسان در
تاريخ خودمان
است. نخستين
دولتهاي ملي
ايران اسلامي،
پس از مقاومتها
و شورشهاي
ملي، سرانجام
در قرن چهارم
در خراسان
تشكيل شد. همانطور
كه پارتهاي
خراسان از
جمله به سبب
دوري از
سلوكيه ايران
را از دست
جانشينان
اسكندر نجات
دادند،
سامانيان و
صفاريان نيز
به علتهاي
گوناگون كه
دوري از بغداد
به ويژه يكي از
مهمترين آنها
بود، در برابر
خلافت و رياست
عرب، ايران را
به پادشاهي
خود
بازآوردند.
اما آنها از
مرزهاي
خراسان زياد
دور نشدند. اين
كار رقيبانشان،
ديلميان بود
كه ازكرانههاي
درياي
مازندران
فرود آمدند و
پادشاهي آل
بويه را در
بقيه خاك
ايران و عراق
برقرار كردند،
در بغداد
نشستند و خود
را جانشين
ساسانيان
دانستند. از
قضا صفويان
نيز كه پس از
اسلام وحدت
سياسي سراسر
ايران را در
حكومتي مركزي
فراهم آوردند
از مردم شمال
غرب بودند.
پيوستگي دين و
دولت به
يكديگر، مقام
قدسي شاه كه
مرشد كامل و
فرزند پيغمبر
دانسته ميشد
– فره ايزدي
ساساني وس
يادت صفوي –
درگيري دايمي
به ازبكان در
شمال شرق يا
روميان (عثمانيان)
در غرب، پارهاي
از شيوههاي
حكومت و آن
عاقبت توأم با
زبوني و ناچيز
شدن به دست
ناچيزتر از
خودي، از
جمله شباهتهاي
تاريخ آنان با
سرگذشت دولت
ساساني است. به
عقيده كساني
جنگهاي
ايران و
عثماني تكرار
زد و خوردهاي
هفتصدساله
ايران و روم و
درگيري با
ازبكان
دنباله همان
گرفتاري
ساسانيان با
هپتاليان بود.
كورش در جنگ با
ماساژتها
كشته شد و
يزدگرد در مرو
در گريز از
برابر اعراب.
اسكندر و سعد
وقاص از همين
گوشه جنوب
غربي به ايران
سرازير شدند و
دولت عراق در
جنگ اخير با ما
هوس تكرار
همان «قادسيه»
را در سر ميپخت
و اما در شمال
شرق، نخست
همنژادان
ديگر،سكاها
و كوشانيان
سرميرسيدند
و سپس تركان
آسياي ميانه،
از آن زمان تا
ورود مغولان،
ما با حملههاي
اين
بيابانگردان
روبهرو
بوديم كه
مانند سيل سر
ميرسيدند و
در خاك ايران
تهنشين ميشدند.
غزنويان بدون
كشمكش آمدند و
بيشتر رو به
مشرق داشتند،
اما سلجوقيان
كه در دستههاي
چند هزارنفري
هجوم ميآوردند،
به پشتيباني
سپاهيان و
ديوانيان، در
همدستي ترك و
فارس
توانستند
دولتي بزرگ
برپا كنند.
در حقيقت پس از
صفويان و
پايان هجوم
تركان و
عثمانيان از
دو سوي هميشگي
و به ويژه از
قرن هيجدهم،
پيوستگي
تاريخ ايران
به اين موقعيت
جغرافيايي
دوجانبه
دگرگون شد.
قدرت روسيه و
كمپاني كذايي
هند شرقي و
استعمار
انگليس تاريخ
ما را از نظر
جغرافيايي –
تا قرارداد 1907 و
1919 – به شمال و
جنوب وابسته
كرد. در اين
وابستگي ما به
سبب جهل، عقبماندگي
و ناتواني در
نقش سياهي
لشكر بيرون از
صحنه تاريخ
سرگردان و بهتزده
افتاده بوديم.
جنگهاي
ايران و روس
آغاز تماس ما
با غرب بود و
درنيمه دوم
قرن گذشته چون
انديشههاي
نو از راه
استانبول و
قفقاز و مصر،
همه از شمال و
غرب، ميآمد و
داد و ستد
بازرگاني هم
بيشتر با
روسيه و اروپا
بود،
آذربايجان،
به خلاف
خراسان و فارس،
موقعيت
جغرافيايي
ممتاز و يگانهاي
يافت و در
پيدايش و
پيشبرد
مشروطيت نقش
بزرگي به عهده
گرفت و به
انجام رساند.
دردوران اخير
آسيا ديگر
تاريخساز
نبود و سرنوشت
تاريخياش به
كاركرد تاريخ
اروپا وابسته
شد. از سوي
ديگر به سبب
تحول وسايل
ارتباطي و
نظامي، اثر
واقعيتهاي
جغرافيايي و
از جمله
همجواري
كشورها
دگرگون شد و
مثلا ما با
انگلستان و
اروپاي غربي
دور «همسايهتر»
شديم تا با
كشوري چون
افغانستان كه
در پستوي
جغرافياي
جهانگير
افتاده بود.
بنابراين
مطالعه «ژئوپليتيك»
ايران در
تاريخ معاصر
كاري ديگر است
با برداشتي به
جز اين
ملاحظات
اجمالي و
فهرستوار كه
ما از ديدگاهي
معين بيان
كرديم.
|
ا
ز بى بى سى
مهدی خانبابا تهرانی از دوستان قديمی شاهرخ مسکوب بود که تا گذشته نزديک با هم در ارتباط بودند.
آقای خانبابا تهرانی از دوران معاشرت و دوستی خود با مسکوب خاطراتی دارد که کمتر جايی نقل و منتشر شده است. از او خواستيم اين خاطرات را نقل کند. آقای تهرانی با صدايی گرفته و بغضی در گلو گفت که برای چنين گفتگويی آمادگی ندارد، اما حاضر است برخی از خاطرات خود را برای ما بازگو کند.
اولين ديدار من با شاهرخ مسکوب در نيمه سال ۱۳۳۳ در مقر زندان زرهی تهران بود. بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ عده زيادی از کادرها و فعالان و افسران وابسته به حزب توده دستگير شدند. شاهرخ هم که در فعاليت تشکيلاتی شرکت داشت، دستگير شده بود.
زندان لشکر دو زرهی که تيمور بختيار فرمانده آن بود، محل اصلی شکنجه فعالان سياسی و بازجويی از آنها بود. مسکوب را هم به شدت شکنجه کرده بودند، به طوری که مچ دستهايش از فشار دستبند قپانی سياه شده بود. چنان که خودش برايم تعريف کرد، موقع دستگيری در خيابان از پشت پتو روی سرش انداخته بودند، چون نمی خواستند متوجه شود چه کسی او را لو داده و باعث دستگيری او شده است.
پس از اين که مأموران در حمام های مقر لشکر دو زرهی مرا هم حسابی مشت و مال دادند، مرا به اتاق کوچکی فرستادند که مسکوب هم آنجا بود. ما بيشتر از يک ماه در يک فضای چند متری با هم بوديم.
ساختمان زندان زرهی مخروبه و ابتدايی بود. در واقع آنجا اصلا زندان نبود، بلکه حمام های قديمی و مرطوب ستاد لشکر دو بود که به سرعت تبديل به شکنجه گاه و محل بازجويی شده بود. آنجا عبارت بود از هشت سلول يک نفره و دو اتاق بزرگتر که عده زيادی را در هر کدام به بند کشيده بودند.
زندانيان تحت مراقبت و کنترل دائمی و شديد قرار داشتند. مأموران زندان حتی در توالت هم ما را راحت نمی گذاشتند، چون شايع بود که از شدت فشار زندان، برخی از زندانيان از جمله سرهنگ مبشری، پشت در توالت اقدام به خودکشی کرده بودند.
شعر و تخته نرد!
با مسکوب در سلول هيچ وسيله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختيار نداشتيم، برای همين روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بوديم، و با مهره و طاس هايی که از جنس خمير نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می کرديم، و مدام برای هم رجز می خوانديم و سر برد و باخت جر می زديم.
چندی نگذشت که يکی ديگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری با هم بوديم.
ما در همان سلول محقر ساعتها با هم قدم می زديم تا پاهامان حرکتی داشته باشد. به ياد دارم که مسکوب شعری را زير لب زمزمه می کرد که اين طور شروع می شد:
تنها پر
سياوش است که
همواره می دمد
خون سياوش است
که جوشان و
تازه است...
بعدها از مسکوب شنيدم که او اين شعر را به ياد دوستش مرتضی کيوان که به همراه افسران اعدام شده بود، می خوانده است. مسکوب با کيوان دوستی نزديک داشت و بعدها کتابی هم درباره او تأليف کرد.
اين "هم خانگی" کوتاه مدت تأثيری وصف ناپذير بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی کنم. آن زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهيخته و باکمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگويی شايسته و والا باقی ماند.
مسکوب تنها متفکری ژرف نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضايل انسانی هم به راستی نمونه بود. اين را در برخوردهای سياسی او به خوبی می توان ديد. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زيبايی که بازجوی پرونده او بود، به او پيشنهاد کرده بود که اظهار پشيمانی کند تا مورد عفو قرار گيرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نيست برای آزادی و رفاه شخصی، از حيثيت و آبروی خود مايه بگذارد. از سوی ديگر با اينکه بعدها به راه و انديشه ديگری رفته بود، اما هرگز از ياران پيشين خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند.
شاهرخ شش سالی در زندان بود. در اين مدت آسيب بسياری به او رسيد: چيزهای بسياری را از دست داد و خانواده او از هم پاشيد.
ديدار پس از سالها دوری
پس از آزادی از زندان از ايران خارج شدم و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم، تا اينکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاريس او را دوباره ديدم. از ديدن او پس از آنهمه سال، از شادی و شعف سراز پا نمی شناختم.
من از چين به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقايد چپ افراطی پای بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگير بحث هم شديم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به اين ديدگاه رسيده بود که هيچ چيز جز احساسات مستقل درونی نمی تواند و نبايد مبنای آفرينش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئوليت دارد.
او از ديد تعصب آميز و جزم آلود "تعهد هنری" فاصله گرفته بود و ادبيات حزبی را چيزی جز تبليغ ايدئولوژيک نمی دانست، که با ادبيات واقعی فاصله بسيار دارد.
بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ که به ايران رفتم، مرتب در جلسات "کانون نويسندگان ايران" شرکت می کردم. شاهرخ مسکوب را هم گاهی می ديدم که به همراه مهرداد بهار و دوستان ديگرش به آنجا می آمد. چيزی نگذشت که متأسفانه کانون به ميدان اختلافات و کشمکش های سياسی تبديل شد؛ شاهرخ که حوصله اين جنگ و جدلها را نداشت، ديگر به آنجا نيامد.
يک بار هم مسکوب را در خانه خسرو شاکری ملاقات کردم، که ما و عده ای ديگر را دعوت کرده بود تا نشريه ای مستقل را پايه گذاری کنيم. سرانجام احمد شاملو نشريه مذکور را تحت عنوان "کتاب جمعه" منتشر کرد، و مسکوب تا مدتی با او همکاری داشت.
تا موقعی که در ايران بودم، باز هم گهگاه مسکوب را می ديدم.
وقتی ناچار شدم ايران را ترک کنم، در سال ۱۹۸۴ در پاريس از منوچهر هزارخانی شنيدم که مسکوب به پاريس آمده و نزد فرخ غفاری اقامت کرده است. طبعا بی درنگ با او تماس گرفتم و به ديدارش رفتم.
در سالهای بعد تماس ما قطع نشد. هر وقت به پاريس می رفتم با دوستان مشترکمان نظير بابک اميرخسروی دور هم جمع می شديم و از گذشته ها ياد می کرديم. او در مرکز شهر پاريس يک مغازه عکاسی باز کرده بود و پشت همان محل زندگی می کرد. اين اواخر به شدت هوای او را کرده بودم، انگار به دلم برات شده بود که به زودی از ديدارش برای هميشه محروم خواهم شد. تا آمدم به خود بجنبم، اجل مهلت نداد
از بى بى سى
سيروس علی نژاد
شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نويسندگی ايران نمی توان ديد. او روشنفکری بيدار دل و يگانه بود که بينش عميقش، بين او و روزمرگی شکاف و جدايی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سياست دورتر می کرد. سبک و سياقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چيز، سطح کارش را از کلاس های رايج روشنفکری ايران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پيوست که در تاريخ ايران بويژه در عرصه روشنفکری ايران معاصر چند تنی بيشتر از آنان ظهور نکرده اند.
پس از سالهای پر تب و تاب جوانی که چندی او را به فعاليت حزبی واداشت، خود را از بند حزب و طبقه و گروه و دسته رهانيد و فارغ از تعلقات فريبنده باب روز، چپ و راست را به خودشان واگذاشت تا دعواهای سياسی را تا سرحد نابودی هر دو طرف ادامه دهند. انديشيدن را اختيار کرد که متاعی کمياب بود.
در دو چيز ممارست می ورزيد: زبان و تفکر، و اين امتياز او بر بيشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبيات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در ميان نهد. در تاريخ، هرچند به تاريخ معاصر توجه داشت، اما تا پيش از تاريخ رفته بود، جايی که از اساطير سر در می آورد.
کارش چه در ترجمه و چه در تاليف به اساطير می رسيد و از اساطير آغاز می شد. پرداختن به اساطير از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می يافت و به بيانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می ديد.
آرزوهايی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رويکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چيزهای ديگری در آن می جست و می يافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" و "سوگ سياوش" گواه اين جستجو و يافتن است.
فردوسی و شاهنامه از همان نخستين برخوردها او را به خود جذب می کرد و در متن پريشان و پر آشوب تاريخ ايران، کار او را بس سترگ و بی همتا می يافت. "هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی می گذرد. در تاريخ ناسپاس و سفله پرور ما، بيدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد. و در اين جماعت قوادان و دلقکان که ماييم با هوس های ناچيز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نيست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر "ارباب فضل" دربسته و ناشناخته مانده است."
تحليل او از اساطير، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ايران بود و شايد از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" را نوشت که به قول او ديگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفنديار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن انديشه کهن ايرانی، در اين افسانه از جنگ اهورا و اهريمن نشانی نيست، اين جنگ نيکان است ..."
سپس به "سوگ سياوش" رسيد که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می يافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سير وسلوک ايرانی. چيزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، يا مانعة الجمع نبود، شايد ادامه اش بود.
در اين همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهمتری نيز توجه داشت: تاريخ و زبان. " دو وجه امتياز بارز ملت ما با ملت های ديگر"، چيزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگيخت و به " مليت و زبان" می رسيد. تا بود اين سير ادامه داشت.
در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با اين همه می دانست اين تمدنی است که دنيا را تسخير کرده و يگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزير بايد ابزار تمدن را شناخت، به آن نزديک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.
هر مبارزه ای برای رسيدن به تجدد و تمدن معنی می يافت. در حالی که نفس مبارزه نزد او، چنانکه در سالهای چهل و پنجاه تصور می شد، ارزشی نداشت. مبارزه، زمانی ارزش داشت که با آگاهی تمام به راه آزادی برود. " آزادی وجدان يا فکر ". امکان اشتباه را منتفی نمی دانست اما اشتباه را در صورتی پذيرفتنی می انگاشت که اشتباهکار از راه رفته باز گردد.
به جلال آل احمد و روش او می تاخت، چرا که معتقد بود راه آل احمد و روشنفکرها به اينجا کشيده است که با تجدد و مدرنيته، با فرهنگ جديدی که خوب يا بد، بدون ارزشداوری، جهانی شده به مخالفت برخاسته اند و راه چاره را در پناه بردن به سنت يافته اند. "بله احتمالاً برای انجام فرايض مذهبی آل احمد به مذهب روی نياورد. بلکه به عنوان يک وسيله سياسی به مذهب روی آورد. ولی نتيجه همه اينها چه شد؟ وقتی بخواهی مذهب را آلت دست کنی، خودت آلت دست شده ای. او با آن دم و دستگاه، از چند دست و پا چلفتی مثل من و تو خيلی بلدتر است."
درباره مبارزان دهه چهل و پنجاه که به جنگ های چريکی روی آوردند تندتر از اين می رفت: "آنها روشنفکر نيستند، اکتيويست اند. يک نوع فعالين يا مجاهدان يا مبارزان يا فداييان سياسی هستند. آدم هايی که خودشان را وقف يک ايده آل يا ايدئولوژی يا هر دو با هم کردند. صادق هم بودند ولی اين صداقت باز در زمينه کار اجتماعی به خودی خود الزاما ارزشمند نيست."
به اين نتيجه رسيده بود که روشنفکر ايرانی خود را بد تعريف کرده و به همين دليل نتوانسته در اين دوره نقش سازنده ای داشته باشد.
بعد از انقلاب گمان می برد که بايد در بسياری از ارزشهای مان تجديد نظر کنيم. صداقت نيز مانند مبارزه، تنها به علت نفس صداقت نزد او ارزشی نمی يافت "من مطلقا ديگر به صداقت به عنوان يک ارزش فی نفسه اعتقاد ندارم." مبارزه ای را که نسل انقلاب در سالهای چهل در پيش گرفت، فاقد شعور سياسی – اجتماعی می دانست که به راه خطا رفت و از تجدد دور افتاد: "خيال می کنم که بسياری از وقتها دست نزدن به کاری در سياست، فعال نبودن، مبارزه نکردن، بهتر از مبارزه کردن نادانسته است. نفس مبارزه يا فداکاری، به خودی خود دارای ارزش نيست. چيزی که کم داشته ايم و کم داريم شعور اجتماعی – سياسی است."
در زمينه کار اهل فکر به اين نتيجه رسيده بود که همواره در کار شکست خود بوده اند بی آنکه بتوانند از اين شکست ها آگاهی بسازند، در صورتی که پيروزی فقط زمانی به دست می آيد که اين شکست ها را به آگاهی بدل کنيم. "شکست سياسی و اجتماعی، شکست قلم در برابر واقعيت، در هر چيزی که به آن دست زديم. شکست عمومی اهل قلم، از کسروی و هدايت گرفته که مظاهر شکست ما هستند تا بزرگ علوی و احسان طبری، تا آل احمد و شريعتی و ساعدی تا دشتی و دکتر خانلری تا کی بگويم؟ موافق و مخالف همه شکست خورده ايم. ما قهرمان های شکستيم. در آرزو و ايده آل تا آنجا که به جستجوی حقيقت مربوط است موفقيم. اما به محض اينکه آنها را به محک واقعيت می زنيم شکست می خوريم."
مسکوب پيش از آنکه رو دربايستی را با ديگران کنار بگذارد، با خود کنار گذاشته بود. از همان زمان که توده ای بود و به زندان افتاده بود، گزارش خروشچف به کنگره بيستم، و گردش تانکهای شوروی در مجارستان بر ارکان ايمان او لرزه افکنده بود.
او که هميشه اهل شک بود در يافته بود که ديگر توده ای نيست. با سرهنگ زيبايی – بازجويش – صحبت کرده بود و گفته بود و قبولانده بود که ديگر توده ای نيست. از رضاشاه که پدرش با همه متانت و جا سنگينی، در رفتن او مثل بچه ها رقصيده بود و از محمد رضاشاه که به هر حال او را به زندان افکنده بود، دل خوشی نداشت. اما اينها مانع داوری درست در باره يک دوران نمی شد.
در بحثی که با علی بنو عزيزی می کند – از معدود مصاحبه هايی که از او برجای مانده و کتاب "درباره فرهنگ و سياست" را پديد آورده است – آشکارا می گفت فقط استبداد نبود که در آن دوره ها جريان داشت.
"به دنبال استبداد دوره رضاشاهی کوشش ديگری بود برای اينکه ما با قرون وسطای تاريخمان ببريم و با دنيا همراه بشويم. برای بيرون آمدن و بريدن از دوره ای ناچار بايد با ارزشها و فرهنگ آن دوره مقابله کرد."
يک وجه ممتاز در کار شاهرخ مسکوب زبان اوست که در بهترين سطحی قرار داشت که در زمان او ممکن بود و در صلابت از نثر پيشينيان هيچ کم نداشت.
زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نويسان خواهد ماند. نثر دلاويزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفنديار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سير و سلوک عرفانی می رسيد از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که اين او نيست که زبان آثارش را انتخاب می کند. اين اثر است که زبان خود را "پيدا" می کند. " می گويم پيدا ... برای اينکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب يا فکر است که زبان خودش را پيدا می کند و به کار می گيرد. نويسنده تکليف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکليف نويسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و يا وقتی که زبانی بيايد فکرش هم باهاش هست."
زبان
برخورد او با زبان، فلسفی بود. حيف که اين نوشته مانند تمامی نوشته های از اين دست که در مرگ کسی نوشته می شود، به تعجيل انتشار می يابد و "زبان و مليت" در دسترس نيست. عقيده داشت همان کاری که گوته يا مايستر اکهارت در زبان آلمانی کرده اند، اکنون هفتاد هشتاد سالی است که در زبان فارسی شروع شده است. در حالی که پيش از آن، زبان فارسی، درست مانند جامعه ايرانی در چهار صد سال اخير دچار انحطاط بوده است.
زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" شاهد گويای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزديسنا نيز زرتشت اسفنديار را در آبی مقدس می شويد تا رويين تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهايش را می بندد. از نيرنگ روزگار در اينجا ترسی غريزی و خطاکار به ياری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذير می مانند. ترس از جايی فرا می رسد که درست در همان جا بايد نابود شود. ترسيدن از آبی که شستشو در آن مايه رويين تنی است! در اينجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزير عالم وجود. حتی پيکان تير که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زيرا از هيچ جايی نمی آيد تا خدايی راه را بر او بگيرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسيده است که نفس زيستن خود به سوی نيستی رفتن است."
و اينک خود او رفته است. " کيست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"
همه نقل قول ها به استثنای آنچه مربوط به فردوسی است که از" مقدمه ای بر رستم و اسفنديار" نقل شده، در کتاب " درباره سياست و فرهنگ" آمده است.