شاهان
اسطورهای
ايران
نخستين
پادشاه در
اساطير و
تاريخ ملي
ايران، «هوشنگ»
(به اوستايي:
هئوشينگه/ Haoshyangha؛
به پهلوي:
هوشنگ/ Hoshang؛ به
معناي: [سازنده
يا بخشندهي]
خانهي خوب)
است.
در اساطير
ايران، هوشنگ
پسر فرواگ،
پسر سيامك،
پسر مشي، پسر
گيومرث، و
تبار
ايرانيان از
اوست (بندهش،
ص83). به روايت
متون مزدايي،
هوشنگ نخستين
كسي است كه به
ياري خدايان
به فرمانروايي
مطلق همهي
كشورها،
آدميان،
ديوان و پريان
دست مييابد و
به ويژه ديوان
را سركوب
ساخته، چهل
سال پادشاهي
ميكند (يشت5/ 3-21؛
يشت9/ 5-3؛ يشت13/ 137؛
يشت15/ 9-7؛ يشت17/ 6-24؛
يشت19/ 6-3؛ بندهش،
ص139). براي نمونه،
در آبان يشت/ 3-21
ميخوانيم:
«هوشنگ
پيشدادي در
پاي كوه البرز
صد اسب، هزار
گاو و ده هزار
گوسفند به [ايزدبانو]
«اردويسورَ
اناهيتا» پيشكش
آورد و از وي
خواستار شد: اي
اردويسورَ
اناهيتا! اين
نيك! اي
تواناترين!
مرا اين كاميابي
ارزاني دار كه
بزرگترين
شهريار همهي
كشورها شوم؛
كه بر همهي
ديوان و
مردمان و
جادوان و
پريان و «كويها»
و «كرپهاي»
ستمكار،
چيرگي يابم؛
كه دو سوم از
ديوان
مَزَندَري و
دُروندان
وَرِنَ را بر
زمين افكنم.
اردويسور
اناهيتا – كه
هميشه خواهان
فديهي نياز
كننده [است] و
به آيين، پيشكش
آورنده را كامروا
كند - او را كاميابي
بخشيد».
در متون
اوستايي،
هوشنگ بيشتر
با لقب «پيشداد»
(به اوستايي؛
پرذاتَ/ Paradhata؛ به
پهلوي: پشداد/
Peshdad؛ به معناي:
در پيش جاي
گرفته، پيشوا)
نام برده شده
است. اما در
تاريخ ملي
ايران و متون
تاريخي دوران
اسلامي، اين
لقب هوشنگ، به
صورت يك عنوان
دودماني به
كار رفته و به
گروهي از
شاهان اسطورهاي
ايران، از
هوشنگ تا
گرشاسپ،
اطلاق شده است.
به باور پژوهشگران،
نبود نام
هوشنگ در ميان
اساطير هندي-
ودايي،
نشانهي آن
است كه اسطورهي
وي فاقد اصالت
هندوايراني
است و
ايرانيان،
اسطورهي
هوشنگ را به
عنوان نخستين
پادشاه،
جداگانه و
بعدها پروردهاند.
در يشت كهن
سيزدهم نيز،
در ابتداي
فهرست نام
شاهان اسطورهاي
ايران، «جمشيد»
آمده و از
هوشنگ در
ميانهي
فهرست و همراه
با شماري از
پهلوانان ياد
شده است. بر
اساس همين
نكات، آرتور
كريستنسن (ايرانشناسي
دانماركي)
چنين حدس زد كه
هوشنگ نخستين
انسان در
اسطورههاي «سكايي»
بوده كه به
اساطير ايران
راهيافته
است. در اسطورههاي
سكايي،
نخستين
دودمان شاهي،
Paralatai نام دارد و
گفته ميشود
كه لقب هوشنگ،
يعني پرذات/ Paradhata
برگرفته از
همين عنوان
است (كريستنسن،
ص76-168).
متون تاريخي
دوران اسلامي
كه بازگو
كنندهي
تاريخ ملي
ايران هستند،
همان روايت
اسطورهاي
هوشنگ را
كمابيش نقل
كردهاند.
براي نمونه، «حمزهي
اصفهاني» مينويسد
(ص 20و230): «هوشنگ
پيشداد
نخستين
پادشاه ايران
بود و در استخر
[واقع در استان
فارس] به تخت
نشست و از اين
رو استخر را «بومشاه»
يعني سرزمين
شاه خوانند.
ايرانيان
چنين ميپندارند
كه وي و برادرش
«ويكرت/ Vikart» هر دو
پيامبرند. از
جمله كارهاي
وي اين بود كه
آهن را
استخراج كرد و
به ساختن
ابزار جنگي و
برخي ابزار
صنعتگران دست
يافت و به مردم
فرمان داد كه
آهنگ درندگان
كنند و آنها
را بكشند».
و نيز «طبري» مينويسد
(كريستنسن، ص5-184):
«چون كار
هوشنگ راست شد
و پادشاهي بدو
رسيد، تاج بر
سر نهاد و خطبه
خواند و در
خطبهي خود
گفت كه
پادشاهي را از
جد خود گيومرث
به ارث برده
است و متمردان
را چه آدمي و
چه شيطان،
تنبيه و عذاب
ميكند. و گفتهاند
كه او ابليس و
سپاه وي را در
هم شكست و از
آميزش با مردم
بازداشت و
نوشتهاي
براي آنان بر
كاغذي سپيد
نوشت و در آن،
از ايشان (ديوان)
پيمان گرفت كه
بر هيچ انساني
ظاهر نشوند و
از اين كار
آنان را
ترسانيد و
متمردانشان
را با گروهي از
غولان بكشت و
ديگران از ترس
او به بيابانها
و كوهها و درهها
گريختند. او بر
همهي كشورها
فرمانروايي
داشت … گفتهاند
كه ابليس و
سپاه او از مرگ
هوشنگ شادي
كردند؛ زيرا
پس از مرگ وي،
به اقامتگاههاي
آدميان وارد
شدند و از كوهها
و درهها بدان
جا فرود آمدند».
و در شاهنامهي
فردوسي از
هوشنگ چنين
روايت ميشود:
«جهاندار
هوشنگ با راي و
داد/ به جاي
نيا تاج بر سر
نهاد/ چو بنشست
بر جايگاه مهي/
چنين گفت بر
تخت شاهنشهي/
كه بر هفت كشور
منم پادشا /
جهاندار
پيروز و فرمانروا
/ وز آن پس جهان
يكسر آباد كرد/
همه روي گيتي
پر از داد كرد/
چو بشناخت،
آهنگري پيشه
كرد/ از آهنگري
اره و تيشه كرد/
برنجيد پس هر
كسي نان خويش/
بورزيد و
بشناخت سامان
خويش/ جدا كرد
گاو و خر و
گوسفند/ به ورز
آوريد آن چه
بُد سودمند/
برنجيد و
گسترد و خورد و
سپرد/ برفت و
به جز نام نيكي
نبرد».
در شاهنامه،
داستاني
مندرج است كه
به موجب آن،
هوشنگ در پي
رويدادي،
آتش را كشف ميكند
و بدان مناسبت،
آن روز را بزرگ
ميدارد و جشن
«سده» ميخواند؛
و بر اين اساس،
گفته ميشود
كه اين جشن
معروف و ديرين
ايرانيان: «ز
هوشنگ ماند
اين سده
يادگار/ بسي
باد چون او دگر
شهريار». اما
چنان كه برخي
پژوهشگران
دريافتهاند،
اين داستان در
شاهنامه
الحاقي است و
بعدها و به دست
ديگران بدان
افزوده شده
است (خالقي
مطلق، ص134).
كتابنامه:
ـ «بندهش»:
نوشتهي
فرنبغ دادگي،
ترجمهي
مهرداد بهار،
انتشارت توس،
1369
ـ حمزه
اصفهاني: «تاريخ
سني ملوك
الارض و
الانبيا»،
ترجمهي جعفر
شعار،
انتشارات
اميركبير، 1367
ـ آرتور
كريستنسن: «نمونههاي
نخستين انسان
و نخستين
شهريار در
تاريخ افسانهاي
ايرانيان»،
ترجمهي ژاله
آموزگار- احمد
تفضلي، نشر
چشمه، 1377
ـ جلال خالقي
مطلق: «گل رنجهاي
كهن»، نشر
مركز، 1372
=============================
برگرفته شده از سايت امرداد
خاستگاه
اشکانيان
منابع در دسترس
ما، دربارهي
خاستگاهِ نامدهنده
- بنيانگذار
دودمان
اشكاني (از
حدود 250 پيش از
ميلاد تا 226 پس
از ميلاد)،
يعني «ارشك» (211 - 274 پ.م.)
[پارسي ميانه: Arshak؛
يوناني: Arsaces؛
فارسي: اشك؛ از
واژهي «Arshan» = مرد،
دلير] بسيار
ناسازگار و
متفاوتاند.
در اين منابع،
ارشك به عنوان
"راهزني" كه
سرزمين «پارت»
را با تهاجم و
قتل شهربان آن
تصرف كرده بود،
معرفي شده (Justin 41.4; Ammianus
Marcellinus 23.6.2)؛ يا به
عنوان فردي "بلخي"
كه ترقي و خيزش
«ديودتوس» Diodotus (فرماندار
بلخ) را تحملناپذير
يافت و به پارت
حركت كرد و
رهبري آن
ايالت و طغيان
عليه سلوكيان
را به دست گرفت
(Strabo 11.9.3)؛ يا به
عنوان سركردهي
قبيلهي «پرني»
[1] از سكاهاي «دهه
(Dahae)» اي كه پارت
را اندكي پيش
از شورش
ديودتوس فتح
كرد (ibid., 11.9.2).
چهارمين
روايت بر آن
است كه
آندارگوراسِ
Andragoras «پارسي» - كه
اسكندر
شهرباني پارت
را به او
واگذار كرده
بود - نياي
شاهان آيندهي
پارت بود (Justin 12.4.12).
پنجمين روايت
را «آرين» (Arrian) در
كتاباش به
نام Parthica فراهم
آورده بود كه
اينك گم شده
است، اما
فوتيوس (Photius)
كتاب مذكور را
در اين موضوع
خلاصه كرده (Bibliotheca
58) و در سدهي
دوازدهم
ميلادي،
سينسلوس (Syncellus)
نيز چنين
خلاصهاي را
ترتيب داده
است (Corpus Scriptorum Historiae Byzantinae XIII, ed. W.
Dindorf, Bonn, 1829, p. 539). "خلاصهي
فوتيوس" چنين
شرح ميدهد كه:
«برادران ارشك
و تيرداد، پسر
ارشك (Arsaces) و از
اولاد
فرياپيتس (Phirapites)
بودند [سينسلوس:
برادراني
بودند از نسل
اردشير پارسي].
«فركلس» (Pherecles) [سينسلوس:
Agathocles] كه از سوي
آنتيخوس ثئوس
(Antiochus Theus) شهربان
كشور آنان شده
بود، به يكي از
آن دو برادر بياحترامي
زشتي كرد. در
پي اين پيشآمد
… آنان پنج مرد
ديگر را به
ياري خويش
برگزيدند و با
همدستي ايشان،
فرد اهانتگر
را كشتند و سپس،
مردمشان را
به شورش عليه
مقدونيان و
برپايي
حكومتي از آنِ
خود، وادار
نمودند».
سرانجام، "تاريخ
ملي ايران"،
تبار ارشك را
تا «كي قباد» (فردوسي،
شاهنامه، ج7، ص116؛
طبري، ج1، ص710)،
يا پسرش «كي
آرش» (ثعالبي،
ص457)، يا «دارا»
پسر هماي (طبري،
ج1، ص704؛ بيروني،
The Chronology, p. 118)، يا حتا
كماندار نامدار،
«آرش» (شاهنامه،
ج7، ص115؛ بيروني،
همان، ص119) [2]
دنبال ميكند.
اين گزارشها،
بسط و توسعه
در ايدئولژيهاي
سياسي را
منعكس ميكنند.
برخاستن از
طبقه و پيشهاي
فرودين مانند
راهزني،
داستانهاي
عاميانهاي
هستند كه
دربارهي
كورش و ساسان و
ديگر
قهرمانان
دودمانهاي
سلطنتي نيز
گفته شدهاند.
ارتباط با «آرش»
[كمانگير] به
سبب همانندي
نام و نيز
تصوير شدن
ارشك به صورت
يك كماندار
بر روي سكههاي
پارتي است (cf. A. v. Gutschmidt
in ZDMG 34, 1880, p. 743)؛ هر چند
كه «كمان» به
عنوان نمادي
سلطنتي،
همواره مورد
توجه بوده است.
«اردشير پارسي»
مذكور در
روايت
سينسلوس،
عموماً همان
اردشير دوم
هخامنشي
دانسته شده
است؛ چرا كه به
گفتهي
كتزياس (apud Plutarch, Artoxares 2)،
اردشير پيش از
تاجگذاري،Arsaces (ارشك)
خوانده ميشد.
اما اين فرض،
چشمپوشي از
اين حقيقت است
كه اردشير يكم
نيز Arshak / Arsaces، به
بابلي: Arshu
خوانده ميشد.
روايت مربوط
به شورش هفت
مرد پارتي (ارشك
و تيرداد و پنج
مرد ديگر) عليه
حاكم سرزمينشان،
بسيار همانند
واقعهي شورش
هفت نفرهي
داريوش كبير و
شش تن از
بزرگان پارسي
عليه برديا /
گئوماتا است و
احتملاً از
همان داستان
سرچشمه ميگيرد
[3].
روايتي كه
ارشك را
سركردهي
قبيلهي «پرني»
بر ميشمارد -
چنان كه
ريچارد فراي
توجه نموده
است (The History of Ancient Iran, Munich, 1983, p. 206) -
با گزارش [متن
پهلوي] بندهش
(35.43f) مبني بر اين
كه «دستان (= زال)
فرزند سام، "شاه
سكاها" و
اپرنك (Aparnak)،
سرور اپرشهر (Aparshahr؛
نيشابور بعدي)
بود» و «اپرشهر
از آن رو چنين
ناميده شده كه
سرزمين [قوم]
اپرنك است»،
تأييد شده است
(ترجمهي
اصلاح شده در: Fray,
loc. Cit., whth n. 3).
به نظر ميرسد
كه پرنيها[ي
ظاهراً سكاييتبار]
از اواسط سدهي
سوم پ.م. در
پارتيهاي
ايراني
مستحيل شده
بودند: آنان
نام اخير (پارتي)
را براي خود
اختيار كردند
و نامهايي
كاملاً
ايراني - و حتا
زرتشتي -
داشتند (Lassen, Indische Altertumskunde II,
Bonn, 1847, p. 285 n. 3؛ ميتوان
نام نياي ارشك،
فريا پيتس "Phria Pites"
را با نام
اوستايي فريَ
پيتا "Frya Pita" =
دوستار پدر،
برابر نام
يوناني "Philopatros"،
ارتباط داد).
ارشك در تصوير
حك شده بر سكههاياش،
جامهاي
سكايي پوشيده
اما به سان
شهربانان
هخامنشي -
مانند
داتاميس - با
كماني در دست،
بر چهارپايهاي
نشسته است. وي
عمداً، براي
تأكيد نمودن
بر علائق مليگرايانه
و شاهانهاش،
از طرح سكههاي
سلوكي دور شده
و خود را Karni (به
يوناني: Autocratos = خود-
سالار) خوانده
است؛ عنواني
كه پيشتر،
فرماندهان
بلندپايهي
هخامنشي -
همچون كورش
كوچك - داشتند.
شاهان بعدي
پارتي خود را
به تبار
هخامنشيان
منسوب نمودند
و رسوم و
تشريفات
هخامنشي را
احيا كردند، و
اردوان سوم (90-80
پس از ميلاد)
كه يكي از
پسراناش را «داريوش»
ناميد (Dio Cassius 59.27)، از
جانب خود،
مطالبهي
ميراث كورش را
مطرح كرد (Tacitus, Annals 4.13).
در مجموع،
ملاحظات نامشناختي،
سكهشناختي و
كتيبهشناختي،
به اين نتيجهي
نهايي دلالت
ميكند كه
دودمان
شاهنشاهي
پارتي، «خاستگاهي
بومي و ايراني»
داشته است؛ بر
اين اساس، «ماهيت
زرتشتي همهي
نامهاي
شاهان پارتي و
اين حقيقت كه
برخي از اين
نامها [ارشك،
گودرز، خسرو]
به "زمينهي
پهلواني"
اوستا متعلقاند»،
تبين و توضيحي
منطقي مييابد
(G. V. Lukonin in Camb. Hist. Iran III/2, 1983, p. 687) [4].
- - - -
1) Parni يا Aparni يكي از
قبايل ايرانيِ
شرقي است كه
گويا به
اتحاديهي
سكاييِ «داهه» (Dahae)
تعلق داشته و
در پيرامون
رود تجن ساكن
بوده است. پرنيها
احتملاً در
آغاز سدهي
سوم پ.م. به
سرزمين «پارت»
مهاجرت كردند
و در اواسط
همان سده، به
رهبري ارشك،
حاكميت آن
سرزمين را به
دست آوردند:
ريچارد فراي،
«تاريخ
باستاني
ايران»، ترجمهي
مسعود رجبنيا،
انتشارات
علمي و فرهنگي،
1380، ص 5-334؛ K. Schippmann, "Arsacids II. The Arsacids
Dyanasty": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p.
526؛ P. Lecoq, "Aparni": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London
& NewYork, 1987, p. 151.
2) به نظر ميرسد
كه منظور از «آرش»
در اين روايات،
«كي آرش» (اوستايي:
Kavi Arshan؛ پهلوي: Kay Arash)
نوهي كي قباد
باشد و نه «آرش» (اوستايي:
Erekhsha؛ پهلوي: Erash)
كمانگير. در
غالب منابع
عصر اسلامي،
دودمان
ايراني
اشكاني، از
نسل «كي آرش»
شمرده شده است
… «ثعالبي» (غرر
اخبار، ص547)
تبار اشكان (نام
دهنده - نياي
دودمان) را از
طريق اشكان (يكم)،
تا كي آرش پسر
كي قباد پي ميگيرد.
ابوريحان
بيروني (آثار
الباقيه، ص117)
با استناد به
شاهنامه[ي
ابومنصوري]
اظهار ميدارد
كه اشك پسر
دارا و از نسل
آرش بود. طبري (ج1،
ص 709) اشك را
بنيانگذار
دودمان
اشكاني ذكر ميكند
و او را پسر
اشكان بزرگ و
از نسل كي
ابيبه (Kay-Abibeh*) پسر
كي قباد ميانگارد.
دينوري (ص 14)، قي
وس (Qayvas) - يعني كي
آرش - را نياي
اشكانيان ميداند؛
اما مسعودي (مروج
الذهب، ed. Pellat, I, p. 276) از
روايت ديگري
پيروي ميكند
و دودمان
اشكاني را با
سياوش پسر كي
كاووس مرتبط
ميسازد: A. Tafazzoli, "Arash,
Kay": Encyclopaedia Iranica, vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 268
3) يوزف
ويسهوفر: «ايران
باستان»،
ترجمهي
مرتضا ثاقبفر،
انتشارات
ققنوس، 1377، ص 170
4) A. Sh. Shahbazi, " Arsacids I. Origins": Encyclopaedia Iranica,
vol. 2, London & NewYork, 1987, p. 525
===================
آيين
برافراشتن
درفش كاوياني
در سرزمين
درفشهاي
برافراخته
رضا
مرادي غياثآبادي
اسفند 1379
اين
نوشتار به
دوست گرامي و
كوشنده
سرفراز ميهن،
اقاي جمشيد
اخوان ارمغان
ميشود
اين
نوشتار،
گزيدهاي از
سخنراني
نگارنده در
دومين همايش
بينالمللي
نوروز (ارگ بم،
1379) است كه در
مجموعه مقالههاي
اين همايش (انتشارات
سازمان ميراث
فرهنگي،
پژوهشكده
مردمشناسي،
1382) منتشر شده
است.
شهر
بلخ در شمال
افغانستان
امروزي و در
نزديكي رود
آمودريا (جيحون)
قرار داشته
است. مردمان
اين شهر پس از
ويراني آن به
دست قيس بن
هيثم، شهر
جديد بلخ را در
بيست
كيلومتري شرق
آن بنا كردند
كه امروزه به
نام «مزارشريف»
شهرت دارد.
چند
هزار سال است
كه يكي از
بزرگترين و
شكوهمندترين
و زيباترين و
مردميترينِ
جشنهاي
نوروزي در
ميان همه
سرزمينهاي
ايراني، در
شهر بلخ، در
اين پايتخت
باستاني
ايراني و با
برافراشتن
درفش سه رنگ
كاوياني، در
ميان انبوهي
از مردماني كه
از دوردستها
گرد آمدهاند،
و در ميان شادي
كودكان و
سرودهاي
زيباي دختران
و دعاي مادران
و آرزوها و
آمال پدران و
در كنار بناي
فرخنده و
ورجاوند «مزارشريف»
مزار باستاني
ايرانيان، و
در ميان «دشت
شاديان»، دشتي
دوركرانه و
آكنده از گلهاي
سرخ لاله،
برگزار ميشده
است.
اينك
امسال (منظور
نوروز 1380) سومين
سالي است كه
درفش گل سرخ به
اهتزاز در
نخواهد آمد.
آنروز كه قيس
بن هيثم،
مركوبش را در
آبهاي پاك و
گرامي «بلخرود»
فرو برد و از
جشنگاه و
انجمنگاهِ
رايومندِ
نوبهار بلخ،
آن جايگاه
گردهمايي
سرداران
سرزمينهاي
ايراني و آن
جايگاه
اهتزاز درفشهاي
نمايندگان
ايراني، تنها
ويرانهاي بر
جاي گذاشت و
پيكرههاي
شكوهمند و
ستارهآذين
آناهيد را خرد
ميكرد؛ آيا
ميدانست كه
از پس سالياني
دراز،
بازماندگان
او دگرباره
دستهاي خود
را بسوي اين
يادمانهاي
گرانپايه
ايراني دراز
ميكنند و
سلاحهاي خود
را بسوي تنديسهاي
فرازمندِ «باميان
باميك»، تنديس
بوداي مظهر
صلح و آشتي،
نشانه ميروند
و حتي مانع
برگزاري «جشن
گل سرخ» ميشوند؟
اما
به راستي
امروزه نيز
مردمان بلخ و
بادغيس و هرات،
آن مرز
پَـروان و
باميان و
چَـخچَـران،
آن مردمان
شِـبرغان و
سمنگان و
بغلان و
بدخشان و آن
شيران تُـخار
و «دره پنجشير»،
دانند چاره
كار را نرم
نرمك. و اينان
اينك شبيه
همان ترانهاي
را ميسرايند
كه پيش از اين
پدرانشان
براي پسر هيثم
ساختند و طبري
آنرا روايت
كرده است و
هنوز هم در
افغانستان
سروده ميشود:
از
ختلان آمدي/ با
روي سياه آمدي
آواره
باز آمدي/ خشك
و نزار آمدي
آيين
برافراشتن
درفش كاوياني
در بلخ
باستاني يا
مزارشريف
امروزي كه در
بيست
كيلومتري بلخ
واقع است،
پيشينهاي
چند هزار ساله
دارد. در اوستا،
بلخ با پاژنام
«سريرام اردوو
درفشام» همراه
است؛ به معناي
«بلخ زيبا با
درفشهاي
برافراخته».
تعبيري كه در
ادبيات پهلوي
و در شاهنامه
فردوسي به
گونه «بلخ
بامي» (بلخ
درخشان)
ماندگار شد.
«درفشهاي
برافراخته» به
پايتختي و
مركزيت بلخ
اشاره ميكند،
جايگاهي كه
سرداران و
نمايندگان
سرزمينهاي
ايراني درفشهاي
خود را در كنار
يكديگر و در
پيرامون درفش
كاوياني، در «انجمنگاه
نوبهار» و در
آغاز هر بهار
بر ميافراختهاند
و يگانگي و
يكرنگي و
همبستگيِ همه
مردمان
سرزمينهاي
ايراني را
پيمان ميگذاردند
و يادآوري ميكردند.
به
گمان نگارنده،
درفشي كه
امروزه در
مزارشريف
برافراشته ميشود،
«درفش كاوياني
ايران» است.
چرا كه درفش
كاوياني
آنگونه كه در
شاهنامه
فردوسي به
روشني بيان
شده است، با سه
پارچه سرخ و
زرد و بنفش،
آذين ميشده
است و درفش
مزارشريف نيز
با سه پارچة
سرخ و زرد و
بنفش،
برافراخته ميشود:
فرو
هِشت ازو سرخ و
زرد و بنفش/
همي خواندش
كاوياني درفش
به
پيش اندرون
كاوياني درفش/
جهان زو شده
زرد و سرخ و
بنفش
آيين
برافراختن
درفش در
افغانستان
بنام «ميلَـة
گل سرخ» (جشن گل
سرخ) يا مراسم «ژنده
بالا»
نامبردار است.
نام گل سرخ از
آن روست كه در
آغاز بهار،
دشتهاي
پيرامون بلخ
كه به دشت
شاديان
شناخته ميشود
و در كنار هجده
نهر بلخرود و
پيرامون
درياچه
باستاني بلخ
كه امروزه خشك
شده است،
آكنده از گلهاي
سرخ لاله ميشود.
گلهايي كه
تمامي
ديوارهاي
نوبهار را با
آن ميپوشاندهاند
و آذين ميكردهاند.
منظور
از گل سرخ در
افغانستان،
گلي است كه در
ايران امروزي
بنام گل شقايق
مشهور است كه
خود نوعي از گل
لاله ميباشد.
توجه
به جزئيات اين
گل نشان ميدهد
كه گل سرخ لاله
يا شقايق با سه
ويژگي به آيين
برافراشتن
درفش در
مزارشريف
شباهت دارد.
نخست اينكه
اين گل از سه
رنگ سرخ و زرد
و بنفش تشكيل
شده است؛
گلبرگها به
رنگ سرخ،
انتهاي گلبرگها
به رنگ بنفش و
پرچمها به
رنگ زرد هستند.
پس رنگهاي
اين گل با رنگهاي
درفش كاوياني
همانند است.
دوم اينكه دهها
پرچم ميانه گل،
به دور ميله
مركزيِ بلند
آن گرد آمدهاند،
همانند گرد
آمدن درفشهاي
نمايندگان
ايراني بر
پيرامون درفش
كاوياني. سوم
اينكه گل سرخ
لاله يا شقايق،
تنها بصورت
خودرو و در دشتهاي
آزاد ميرويد
و شكوفان ميشود
و هيچگاه نميتوان
آنرا در اسارت
نگهداري كرد؛
چرا كه
بلافاصله پس
از چيدهشدن و
حتي در بهترين
شرايط
نگهداري، به
سرعت ميپژمرد
و از بين ميرود.
به اين سبب اين
گل نشان و نماد
آزادگي است و
درفش كاوياني
نيز نشان
ونماد آزادگي
خوانده ميشود.
اهميت
نيايشگاه
نوبهار در
فرهنگ ايراني
تا بدان پايه
بوده است كه
شاهنامه
فردوسي آنرا
قبلهگاه
ايرانيان
گزارش كرده
است:
به
بلخ گزين شد
برآن نوبهار/
كه يزدان
پرستان برآن
روزگار
مر
آن خانه
داشتندي چنان/
كه مر مكه را
تازيان اين
زمان
اما
از سوي ديگر
واعظ بلخي،
نوبهار را
قبلهگاه
شيطان روايت
كرده است: «خانه
شيطان در
نوبهار بلخ
است. شيطان هر
ساله در آغاز
سال نو شمسي
احرام ميگيرد
و در آن خانه
حج ميگزارد.
در مراسم
ابليس،
مردماني از
اطراف و اكناف،
از تخارستان و
هندوستان و
تركستان و
عراق و شام
بدين شهر در ميآيند
و جشن ميكنند.»
مزارشريف
نه تنها نام
شهر، بلكه نام
آرامگاه و
مزاري باشكوه
با بهترين
نمونههاي
هنر معماري و
كاشيكاري و
آذينبندي
ايراني در
دوره تيموري
است. بناي تازهتر
اين مزار به
فرمان سلطان
حسين بايقرا و
وزيرش امير
عليشير نوايي
بر بنياد
آرامگاه
ناشناخته
باستانيِ
ديگري ساخته
شده است و از
زمان او و بر
اثر خوابي كه
سلطان ديده
بود، اين مزار
به امام علي
نسبت داده شد.
امروزه
برخي بر اين
گمانند كه
مزارشريف،
آرامگاه
زرتشت است و
اين گمان دور
از واقع به نظر
نميرسد. اما
برخي مردمان
شمال
افغانستان
اين مزار را به
شخص خاصي
منتسب نميكنند
و از آن تنها
با همين نام
ناشناخته «مزارشريف»
ياد ميكنند.
در
جشنگاه
نوروزي يا «ميلَـة
گل سرخ» در بلخ
يا مزارشريف
امروزي و در
ساعت هشت
بامداد نوروز (نخستين
روز برج حَمَل)
همه مردم شهر و
همچنين
بسياري كسان
از شهرها و
كشورهاي دور و
نزديك و از
ايران و
ورارودان و
هندوستان و
پاكستان، در
ديهة «خواجه
خيران» قديم
يا مزارشريف
امروزي و در
پيرامون
جايگاه
برافراشتن
درفش كاوياني
گرد ميآيند و
به رقص و سرود
و شادماني و
پايكوبي و دستافشاني
ميپردازند.
انبوه مردمان
و مسافران به
اندازهايست
كه همه خانهها
و مسافرخانهها
و چادرها و
گوشه و كنار
باغها و
پرديسها و
چمنزارها و
زير چادر
آسمان
انباشته از
انبوه مردمان
ميشود.
در
ميان اين شور و
غوغا، درفش
كاوياني به
اهتزاز در ميآيد
و تا چهل
شبانروز بر
فراز بلخ بامي
و در زير آسمان
سرزمينهاي
ايراني تبار و
به گفته
يعقوبي «در
وسط خراسان»
در اهتزار ميماند.
در اين چهل روز
هر كس كوشش ميكند
تا با اندكي
تكان دادن آن و
بوسيدن بند آن،
به نيايش براي
ميهن بپردازد:
اي
وطن آزاد و شاد
و خرم زيباستي/
عشق پاكت در دل
هر كس دو بالا
ميشود
جشنگاه
گل سرخ،
همچنين
جشنگاه
كودكاني است
كه با سرخوشي و
شادي به اسپك
سواري، چرخ
فلك سواري،
بادبادك
پراني،
خواندن ترانههاي
نوروزي و آتش
بازي روي ميآورند.
در
جشنگاه
نوروزي بلخ و
مزارشريف
همچنين دستههاي
ساز و سرود و
رقص، دستههاي
بازيهاي
محلي و ورزشي
همچون كشتيگيري،
بز كِشي،
اسبدواني،
نيزهپراني،
چوببازي،
توپبازي،
چوگانبازي،
شمشيربازي،
سنگپراني،
مسابقه
انتخاب
بهترين
حيوانات و
بسياري بازيهاي
ديگر برگزار
ميشود.
كوچههاي
نوروزي
مزارشريف
آكنده است از
دستساختههاي
هنرمنداني كه
در طول زمستان
بهترين آثار
خود را براي
كودكان ساختهاند،
براي
سازندگان بلخ
فردا. در
جشنگاه
نوروزي
همچنين
شيرينيپزها،
كلوچهپزها،
حلواگرها و
پزندگان ديگر
خوراكواريها
همه در كنار
مردمند.
همانگونه
كه گفته شد
خواندن سرود و
ترانههاي
نوروزي از
ويژگيها و
بايستههاي
ميله گل سرخ
است. در اين
سرودها به
دلفريبيِ گلهاي
سرخ لاله دشت
شاديان و به
زيباييهاي
شهر مزارشريف
و گنبد سبز
مزار و
چمنزارهاي
گسترده بلخ و
سرافرازي و
خرمي ميهن
اشاره ميشود.
در
اين چهل روز،
در سارسر شهر
آكنده از لالهها
و چراغاني شده
مزارشريف،
آواي ترانه
مشهور «ملا
ممدجان» از هر
كوي و برزن
شنيده ميشود.
ملا ممدجان،
محبوبترين و
دوستداشتنيترين
سرود نوروزي
براي مردم است.
اين ترانه از
زبان دختري
سروده شده است
كه آرزوي
همسري با
جواني به نام
ممدجان را
دارد و آرزو ميكند
كه در جشن گل
سرخ، خواسته
او برآورده
شده و دشواريهاي
بازدارندة
پيوند آنان
برطرف شود.
همچنين سرود «ميله
نوروز» از
سرودهاي
زيباي
ديگريست كه
جوانان با
جامههاي
زردوز و سلسلهدوز
بطور دستهجمعي
ميسرايند.
آيين
نوروزي
مزارشريف،
يكي از كهنترين
و باشكوهترين
مراسم نوروزي
در سراسر
سرزمينهاي
ايرانيتبار
است. بايسته
است اكنون كه
راديو و
تلويزيون
ايران در باره
اين مراسم
سكوت پيشه
كرده است،
فرزندان خود
را با چنين
آييني آشنا
كنيم كه نشانههاي
فراواني از
همزيستي
انسانها،
صلح و دوستي،
پاسداشت
پديدههاي
طبيعت، شادي و
سرور، آزادي
ابراز عشق،
همبستگي
ژرفانه
مردمان و
بسياري
هنجارهاي
ديگري را كه
جهان امروز در
آرزوي
دستيابي به آن
است را يكجا با
خود دارد.
=============================
ÚCp@@ëC PznÊpv éF íçDËÛ
íGÎDV ÐÇz éF lzDGì× rìÛ ÀÏOi× oCÞkC ÌÜçp¾ Þ ÚlØN ælÛpìÊpF ok éÆ ÚCpëC jëoDN
.lìÜìGì× CpÛA ælz ÈZßÆ éÆ , ælz ÙìvpN
ÚCpëC jëoDN æoDF ok Ùè× éOÇÛ Þk ,ÙìOzCk íºqDF ulÜè× ,ÚA cCp¬ DF éÆ ívDØN ok
.kpìÊ oCp p²Û lëlWN koß× lëlV éiwÛ ok PvC oCp éÆ lz êoÞAkDë ÚDNvDF
éF ÚA ælz p²Û lëlWN éÆ ælz ÖDØN íÏ·¾ cp¬ êDçéiwÛ ,ÚD¡ëC MCoDè±C éF DÜF
.lz lçCßh pìSÇN Þ éìèN ælÜëA ok íwìÏËÛC Þ ívoD¾ éF Moߤ
DF ÚD¡ëC DF lìÛCßOì× MDzoD¿v ÖDWÛC Þ íËÜçp¾ Þ íÎD× êDèÇØÆ êCpF
.lëpìËF uDØN DÇëp×A (805) 681 9246 : Ý¿ÏN